نوشته اصلی توسط
Maryamgoli66
سلام
من مريمم ٢٨سالمه چندساله جدا شدم،يه فرزند ٩ساله دارم
مشكل من اينه عاشق يه پسر ٢٦ساله شدم
از اين جمله بالا راحت نگزرين به خدا دارم ميميرم الان دوسال از رابطمون ميگزره
يه پسر مجرد كاملا رابطه اجتماعي بالا بي خيال سيگاري كلي دوست رفيق
مشكل من اينه بعد يه ازدواج بد و خيانت مداوم اولا دلم ازدواج ميخوام دوما يه پسر كه دقيقا برعكس همسر سابقم پاك باشه
اونقدر پاك بودن طرف واسم مهمه پول و سنش مهم نيست، نوشتن بلد نيستم به طور خلاصه ميگم
من اصلا نميتونم اعتماد كنم به طرفم هرچند با چشم و عينه ميبينم پاكه
موصوع اصلي وابستگي مرض وار و ديوونه ككنده من به ايشونه
هرلحظه چك ميكنم تلگرام نباشه و به من پيام نده ، هر دوساعت بهش ميزنگم و ميگم چه كارا كردي و بعدش ميخواي جه كني؟،يه شب درميون نبيم رواني ميشم غذا نميخورم به بچم نميرسم به خودم اهميت نميدم،كافيه صبح ببينم بيدار شده اما به من نگفته نميدونيد چه حس طرد شدگي و بدبختي دارم روزم خراب ميشه،خيلي بهش بيش از حد نياز دارم همش ميخوام باشه
مشاوره رفتم فايده نداشت ،دعا كردم چله گرفتم از همه كمك گرفتم نشد،روانپزشك رفتم قرص داد نتونستم بخورم همش ميخوابيدم بهترم نشدم ول كردم
كل روز افسرده و بي حوصله فقط منتظرم بگزره مثلا زنگ ميزنم بازم ميشينم زمان بگزره بزنگم
اما حالا ايشون
خسته شده ،،گاهي ميگه نميخواد ادامه بدم و شما حال منو اون لحظات نميدونيد چن روز خوب ميشم و ساكت بعدش دوباره .....
خيلي از خودم بدم مياد كاش يه مرد منو انقدر دوس داشت شدم يه موجود حقير كه طرفمم ميدونه قسمم ميده انقدر دوسش نداشته باشم بهم ميگه اكتيو باش زندگي كن منم هستم انقدر زندگيت من نباشم و بازم نميدونيد با اين حرفا من چقدر حس حقير و بدي دارم
بازم سوالي بود جواب ميدم،،،،،كمكم كنيد فقط همين